عشق زندگی



کم مبین، ای چشم کم بین، تاجکستان مرا،

هم زرافشان، هم بدخشان، رشت و ختلان مرا.

ریشة پیوند ملّت ریشه در جان من است،

از دل ریشم مکن تو ریشة جان مرا.

آرزوهایم به سامان م یرسد از وحدتش،

بی سر و سامان مگو تو نسل سامان مرا.

کم مبین، ای چشم ک مبین، چشمة مهر دلم،

چشمه های خون مکن هر دم تو چشمان مرا.

تاجکستان مرا کوچک مگو کوچیتبار،

می بری تا ملک افغان آه و افغان مرا.

گر تو خوانی خانة دل تاجکستان مرا،

خانة خود خوان همیشه خانه و خوان مرا.


(به یاد حبی بالله فیض الله)

رساندی بار دلها را به منزل

به بال شهپر شعر بلندت.

اجل در نیمهره بشکسته بالت،

نگفته شعرهای دلپسندت.

نگفتی شعرهای دلپسندت ز اسرار نهان کوهسارت.

بهار آمد به ملک گل نثارت،

نیایی سیر گلهای دیارت.

بهار عمر تو بگذشت چون باد،

نچیدی گل ز گلهای بهارت.

ز باغ نظم تو گلها بچینم،

برم گل چنبری روی مزارت.

رسد بوی خوش گلهای نوروز

از آن شعر تر سرشار مهرت.

به روی قبر تو گلها شکفته،

از آن گلها بیاید بوی شعرت.

 


اگر در سینه دل مشت گلی نیست،

چو بیدل شاعر صاحب دلی نیست.

فلک شد سرحد شعر بلندش،

چو بحر نظم او را ساحلی نیست.

پسندم شیوة مشکل پسندش،

چو او مشکل کُشای مشکلی نیست.

او شد، چراغ معرفت "عرفان"او شد

که بی نورش منور منزلی نیست.

 " طلسم حیرت "اش حیرت فزوده

که بی او گرم بزم و محفلی نیست.

  ز درد "چار عنصر"چاره ای جو

جهان آدمی را حاصلی نیست.

همه اهل عجم دلدار بیدل،

ولی دلدارتر چون بیدلی نیست.

 


بوی جان از ماغیان  آید همی،

بر تن افسرده جان آید همی.

پل به دلها شد پل گرداب او،

آب جویش دف ن آید همی.

آب لایش صافتر از جان ما،

از بهاری ارمغان آید همی .

 

ماغیان =نام جماعت و دیھه ھا در ناحیة پنجکینت-زادگاه مادر شاعر 

 

پشت قُرغان می روم دامن کشان،

تا ز پشتم صد جهان آید همی.

پرچم خورشید چون رنگین کمان

روی بامش پرفشان آید همی.

از دل من موج زن دریای او

تا زرافشان زرفشان آید همی.

بر سرم آید خمار بچگی،

از دل و جانم فغان آید همی

 

 


 چرخ زن، ای چرخ راغون!

همردیف ماه و خورشید و زمین،

همردیف چرخ گردون.

از تبار نور باشی

ملّت نورآفرینی،

لایق صد آفرینی!

روی غم اصلا نبینی،

تاجک من، تاجک من.

چرخ زن، ای چرخ راغون،

در ردیف چرخ گردون!

هم به رغم خصم ملعون

باد ظلمت سرنگون! تخت ظلمت سرنگون!

باد پیروز ی همایون!

باد پیروز ی همایون!

تاجک من، تاجک من!

 


چه زیبایی، چه زیبایی، دوشنبه،

بهشت روی دنیایی، دوشنبه.

منور گشته ای از مهر دلها،

صفای پاک دلهایی، دوشنبه.

تویی گهوارة ارمان دلها،

برای طفل فردای دوشنبه.

بنا سازیم زیر هر بنایش

سمرقند و بخارای دوشنبه.

شکفته در دلم گلهای ارمان،

دلم دارد تمنّای دوشنبه.

برای ملّت والامقامم

سرایم شعر والای دوشنبه.

بخواند بلبلی شعر ترم را،

که دارد بوی گلهای دوشنبه-

 


چشم پوشم، تا دمی اندوه و غمها بگذرد،

چشم را وا م یکنم، بینم، که دنیا بگذرد.

عاشقیها از دل و دیوانگی از سر نرفت،

از سر شورید هام صد شور و سودا بگذرد.

غرق گشته در گناه خود ببین تردامنی،

تا به خشکی خشک او گرداب دریا بگذرد.

نوبهار آخر بگشت و دیر شد ایام گل،

بلبل شوریده هم با جان شیدا بگذرد.

گر خطایی بگذرد از ما، سزای ما جزاست،

هر جزای ناسزا هم از سر ما بگذرد.

انتظارم م یگذاری تا به فردا تو مرا،

زندگانی با امید روز فردا بگذرد.


گاه-گاهی نغمة طنبور م یآید به یاد،

روی گل رقصیدن زنبور می آید به یاد.

از نوای زخمه های تار ناجور دلی

ناله های عاشق رنجور م یآید به یاد.

هرزههای عشق مرموز گل و خورشید و تاک،

قصه آبستن انگور می آید به یاد.

چاه را از رنج بیژن نیست پروایی دگر،

دار را از جرأت منصور می آید به یاد.

آتش عشقت کند روشن شب تار مرا،

نور را از طینت ب ینور م یآید به یاد.

از خزان ریز حزین برگهای زیر پا

نامه های عاشق رهدور می آید به یاد.

کوهکن را روی شیرین یاد می آید به خواب،

چاهکن را روز مرگ و گور م یآید به یاد.

 


از گل رویت چمن صد رنگ و بو یده است،

بادة چشم ترا جام و سبو یده است.

شانه می سازد جدا گر مو به مو موی ترا،

موشکافی را ز مویت مو به مو یده است.

 شب برای خواب ما خورشید مید، چرا؟

خواب را از چشم ما خورشید رو یده است.

اعتماد و اعتقادی نیست در صدق و وفا،

سایه از اصل خودش گر آبرو یده است.

شیشه قدر خویشتن را هدیة پیمانه کرد

کوزه قدر خویش را از آب جو یده است.

قصة حال تو گوید کیسة خالی تو،

منمنی را فقر ما از ما و تو یده است.

کهنه کالای خقیقت را دگر ارزش نماند،

هم عدالت، هم عداوت را عدو یده است.


خوار گردد غم، اگر غمخوار ما یاری شود،

گل شود خار و یقین هر زیب گاری شود.

در وطن بودم، مرا پروای آزاری نبود،

بی وطن آزرم ها صد رنج و آزاری شود.

زهر گفتار و سخن بدتر بود از زهر مار،

زهر مار آخر دوای درد بیماری شود.

آن سفیداری که دارد سایه عمری بر سرت،

برکن از بیخش، اگر او پایه داری شود.

می رود از دست کار و دست می ماند ز کار،

نابکاری با فریب ار مانع کاری شود.

زهر بادا طعم تریاک حسد بر کام او،

بر خمار کیف او هر کس گرفتاری شود.


انتظارم میگذاری تا دم فردا مرا،

گرچه فردا می کُشی تو از غم و سودا مرا.

یار بی پروای من، باری اگر یادم کنی،

پس، دگر پروا نباشد از همه دنیا مرا.

از دلت هرگز نرفته اشتیاق کُشتنم،

این هوس آخر کُشد، ای یار بی پروا، مرا.

مرده-مرده زیستم من بر امید روی تو،

تا غم من میخوری تو، میخورد غمها مرا.

از بیابان فراقت بگذرد دریای غم،

کرده ای غرق هوس در دامن دریا مرا.

عشق عرفانی اگر در اشک من توفان نکرد،

می کند این عشق پیری عاقبت رسوا مرا


غمزه و ناز و ادای تو خوشم می آید،

عفّت و شرم و حیای تو خوشم می آید.

گر دوصد بار مرا طعنه و توهین بکنی،

هم دوصد بار صدای تو خوشم می آید.

پیرو قافیة بیت لب میگونت،

من ردیفم ز قفای تو، خوشم می آید.

چه جفا است بلای غم دیرینة تو،

چه بلا است جفای تو، خوشم می آید.

نرود یاد رخت هیچ گهی از یادم،

دم مرگم ز ادای تو خوشم می آید.

من خوشامد بکنم، لیک نیاید به تو خوش،

خوشی دهر برای تو خوشم می آید


دارد آن بوی هم آغوشی تو آغوش من،

بوسه ات مهر خموشی لب خاموش من.

غصه ها با بوسه ها از دل رود چون قافله،

می برد یاد خوشت از سر خیال و هوش من.

دیدة بیدار دارم، دولت بیدار نه،

حرف زیبایت نیاید لحظه ای بر گوش من.

خنده های شکّرینت لذّت شعر ترم،

آتش قلبت شرار این دل پرجوش من.

آشنایی کرده ای با دشمن غدار من،

طعنه های دشمنم باری شود بر دوش من.

شیشة قلبم شکستی و خمارت در دلم،

شوق وارستن ندارد از دل خون جوش من.


چو گل در بوستان میمیرم آخر،

به دل صد داستان میمیرم آخر.

لایق

من از درد جهان میمیرم آخر،

من از مکر زمان میمیرم آخر.

ز دست مرگ اگر یابم رهایی،

ز دست دلبران می میرم آخر.

از این بیدادهای روی عالم

به صد داد و فغان میمیرم آخر.

ز رنج دوستان هرگز نرنجم،

ز لطف دشمنان می میرم آخر.

ز شرم هر سبک فکر سبک دوش

به سر بار گران میمیرم آخر.

نمیرد شور و عصیان روانم،

به لب شعر روان می میرم آخر.


ز حسن روی تو، جانانة من،

چراغستان شود کاشانة من.

درون سینه از شادی نگنجد

دل از عشق تو دیوانة من.

نمی گویی چرا راز دلت را،

به مثل آشنا، بیگانة من؟

به لب جان آمد و بر لب نیامد،

لبالب ساغر و پیمانة من.

برای زستنم باشی بهانه،

عزیز و دلبر یکدانة من.

رسیده ما و تو بر آخر خط،

به آخر م یرسد افسانة من


حیف آن عمری که او بی عشق جانبخشا گذشت،

حیف آن عشقی، اگر با داد و واویلا گذشت.

غرق بادا در گنه، قلبی نورزد عشق پاک،

حیف عمر فاسقی از این جهان رسوا گذشت.

حیف عمر ابلهی، عمری پی دولت دوید،

حیف عمر عاقلی، با هرزه و رؤیا گذشت.

لال گردد آن زبانی که نمی گوید خدا،

حیف آن امت، که او بی دین و بی تقوا گذشت.

بی کفن میرد غریبی، نیست ایرادی دگر،

حیف آن مرگی اگر بی ذکر "لا الا"گذشت

مکّه و مینا نرفتی جرم نبود پیش حق،

حیف عمر غافلی، با ساغر و مینا گذشت.

جور دنیا هم گذشت و بگذرد آزار او،

حیف جان آدمی، روزی که از دنیا گذشت


بوی خون آید ز سیب و هم انار و توت تو،

نوحه غم آید از گهواره و تابوت تو.

حاصل باغ انارت میوه نارنجک است،

شد سلح هم مذهب و هم دین و هم معبود تو.

آن قدر بمبی عدو برریخت در بام و درت،

کور سازد چشم بدخواه ترا خاکسترت.

مام افغانم، نبینی چشم گریان مرا،

بی گنه قربان مکن تو طفل ارمان مرا.

ای فلک، بشنو تو آخر آه و افغان مرا،

از جهالت کی رهانی خلق افغان مرا؟


بمیرم در کنار تو،

کنار بی غبار پربهار تو.

کناری که پر از احساس رؤیایی و ارمان است،

کناری که کنارش از هوسهایی گل افشان است،

کناری که بهای صد جهان است.

تو در باغ هوسهای دل من گل فشان مان!

هوسها پیر گشته، تو جوان مان.

ترا تا هر نفس بینم،

ترا در جام زیبای نگاه خویش سرشار هوس بینم،

ترا چون ساغر لبریز ارمان دلم سرشار می خواهم.

ترا هر ساعت و هر لحظه و هر بار می خواهم،

ترا بسیار می خواهم.

تو با من باش، هر دم باش، امان از قصد دشمن باش!

امید روشن قلبم در این دنیای روشن باش!

تو با من باش!

مرا با من تو باری آشنا بنما،

مرا از دست من یک دم رها بنما.

مرا با غمزه کُش، با بوسه احیا کن،

که میرم در کنار تو،

کنار بی غبار چون بهار تو.


عشق من با درد شورانگیز خود

می رود از خاطرت چون یادها.

از تو و از قلب بی پروای تو

ناله دارد،شکوه و فریادها.

با همه فریاد و شیون عشق من

همچو هذیان میرسد بر گوش تو.

می شتابد همره باد صبا،

با نسیم عنبرین آغوش تو.

عشق شورانگیز غم آلوده ام

همچو اشکی می چکد در پای تو.

با امیدی در زمین خاطرم

سبز گردد نخل خواهشهای تو.

عشق توفانی من طغیان کند

در جهان هرزه و رؤیای تو.

چون سرود عاشقی جا می شود

در دل پرحسرت و شیدای تو.

 عشق من با درد شورانگیز خود

همچو یادی میرود از خاطرت،

می رود تا دورها، تا دورها،

گشته دامنگیر تو تا آخرت.


من شهروند عشقم در کشور دل تو،

خوانده مرا مهاجر از ملک دل براندی.

از شهر عشق بی شرح اخراج کرده من را،

دلنامه مرا تو بی اعتبار خواندی.

دستم بگیر یارا هنگام تنگدستی،

مأمور قهر و خشمت دلگیر کرده من را.

بر دست و پای قلبم زنجیر مهر بسته،

با صد گمان و شبهه تحقیر کرده من را.

مگذار، چون قلندر از یک دری به یک در

در کوچه های عشقت من خوار و زار باشم.

چون شهروند فخری با ارج و سربلندی

در سبزشهر قلبت تا شهریار باشم. ا

ز کشور دل خویش دیگر مرا مکن پیش،

چون شهروند فخری گر امتیاز دارم.

در خانة دل تو عمری اجاره شینم،

بر صاحب دل تو عمری نیاز دارم.


زمین شعر من شد شوره زاری،

دگر تخم سخن در وی نروید.

گل شعر ترم پژمرد و خشکید،

گل خشکیده را دیگر که بوید؟

زمین شعر من گور هوس شد،

مزار غوره مرگان دل من.

گهی درد و گهی غم کاشت تقدیر

برای کشت گردان دل من.

 کشم آزار بس از بهر آثار،

که آثاری در آن از غم نبینید.

به چشم کم مرا بینید، غم نیست،

ولی شعرم به چشم کم نبینید.

نمی نالد دگر چون شوربختان،

دل پرشور من از بخت شورم.

کتابی گر نشد شعر دل من،

کتیبه می شود در سنگ گورم.


چشم مخمور ترا ساقی میخانه کنم،

لب میگون ترا ساغر و پیمانه کنم.

هر کجایی، که روم، غیبت جانانه کنند،

من به میخانه روم، طاعت جانانه کنم.

گر از این دخمسة عشق رها گردم باز،

گرچه شرک است و گنه، توبه شکرانه کنم.

شهرم آباد، ولی این دل من ویرانه،

من از این شهر رهی جانب ویرانه کنم.

دل دیوانه مرا گفت، که هشیار نه ای!

من که هشیار نیم، گوش به دیوانه کنم.

نشنیده گپ حق، من چه کنم؟ ناچارم!

عاشق ساده دلم، گوش به افسانه کنم

 


در آن سوی خیالم وضع بحرانیست،

المها زار می گریند، 

ز هر آزار می گریند. 

هوای خاطرم ابری و بارانیست،

درون سینه ام بغضیست پنهان،

که هر دم می کند عصیان.

هوسها در قفس بندی و زندانیست،

خیال قامت سرو خرامان

عصایی بر امید خسته ام بود،

تسلّای دل بشکسته ام بود.

روانی از برم بی غم، تو ای بی درد و بی پروا،

روانی گشته ام از غم، در این م، در این سودا

من تنهای تنها.

نگاه انتظارم خسته می گردد ز رهپایی،

همه راه فرارم بسته می گردد.

کجایی؟

دلم از غصه لبریز است و لبریز،

هوا ابری و بارانیست این پاییز،

خزانباد است و باران و خزان ریز.

الا ای یاد شیرین و غم انگیز،

تو مانی شاد و دلخوش تا دگر پاییز!

خدا حافظ، خدا حافظ!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Khoshpokht مجتمع آموزشی زبان های خارجی البرز تبریز کسب درآمد در خانه |پول درآوردن در منزل | 100% تضمینی $$$ تابه گرانیتی گردابِ عشق لوازم یدکی کاپرا ، مزدا وانت ، کارا ، مزدا ۳۲۲ ویدناز | مرجع دانلود فیلم سریال کلیپ و آهنگ کارکردهای مدیریت مینو رایانه